-جمعه . تیر ماه 1390 ، دما 38 درجه سانتی گراد اینجا جاده بهشت زهرا ، تقاطع پایانی ،یا آخر خط ، یا بن بست، یا ....
مقصد: همینجا
چرا؟ چون دلم گرفته شاید
افق: نگاه به گلهای گلایل در مسیر و دوستان جدید هم که احتمالا سرکارند...
نزدیک تر که میشویم ، در اصل دور تر میشویم ، دل میکنیم و سبک تر میشویم این قاعده وجودی انسان طماع امروزیست.
سلام
سلام قربان
ببخشید غسالخونه از کدوم ور باید بریم؟
من سربازم نمیدونم .
مرسی
مسیر آشناییست حداقل همه ی ما یکبار را که آمده ایم نه؟ یا میآییم نه؟ بگذریم چقدر صدای یکی از خرقه پوشان همین نزدیکی قشنگه.... سر مزار جوانی شعر می خواند.
آقا عذر میخوام غسلاخونه؟
انتهای بلوار سمت چپ تابلو...
مخلصیم...
ضلع جنوبی بهشت زهرا سالن های تطهیر ۱-۲ و ۳ صدای شیون و زاری ملودی مرسوم هروز ظهر.... از لابلای تمام شلوغی ها رد میشویم و مثل اقوام درجه یک متوفا سرگردون فقط نظاره گریم.
سلام ببخشید آقای معینی؟
داخل کانکسه
جناب معینی سلام من فلانی هستم واسه تهیه گزارش اومدیم ظاهرا قبلا هماهنگ شده یعمی نامه داده بودیم به روابط عمومی
مشکلی نیست هماهنگه اما مشکله اصلی اینکه کسی با شما حرف نمیزنه.
چرا؟
آخه غسال که اصلا دوست نداره کسی بشناسدش.
اینا یه جور دیگن ، از اینا هیچی نمیدونید
حال شما دستور بده ما بریم پیششون....

عطر کافور، بوی صدر، سنگ مرمر و صدای شرشر وحشیانه آب میزانسن عجیبست اینجا اقلیت ما زنده هاییم.
صدای شیون آمبولانس ها از مردم بیشتر است فضا فوق العاده رئال و مرگ همین یک قدمیست ، اصلا نگاه که میکنم با هم هیچ فرقی نمیکنیم ، خوب همین جوونی که الان روی برانکارد کنار منه امروز صبح حتما داشته صبحونه میخورده....همون موقعی که من تو مسیر اداره بودم شاید.
آقا شما غسالی ؟
نه پس اینجا مهندس آرشیتکتم !
خوبی آقا یکم با من صحبت میکنی؟
چی بگم ؟
از کارت.
فقط اینقدری بگم همین تو که رغبت نمکنی با من دست بدی یه روز شاید جنازت و بندازن رو دست من.
آقا من که دست دادم.
کلی میگم ... من کارم باید برم.
چقدر دلشون پره، واقعا انسانهای متفاوتین،خیلی...
چند قدم جلوتر هم اوضاع همین شکلی است و غصه کمی تلخ تر.
بدنبال یک هم صحبت جدید لبخندی به غسال سالن 2 میزنیم انگار چند کلمه ای حرف داشت،درد داشت،یا... نمیدونم ولی قطعا کارم داشت.
سلام
خبرنگارین ؟
بله قربان.
چی شده اومدین سراغ ما؟
اوضاع کار چطوره؟
سخت دیگه خیلی من که 11 ساله اینجام ولی اون علیرضا 24 سالشه ، واسه اون سخت تر دیگه، یک روز یک ساعت بوی کافور بخوری میفهمی من کی ام و ....
روزی ۳۰ تا مرده میشورم، تصادفی،بچه ، جوون....
بهم میریزم، شدید روانم درگیر هر چه بی تعلقی ایست، فلش بک های ذهنم به کجا میرود !!!! اعلامیه ! " بقاء مختص ذات اوست" راستی به سامان هم بدهکارم....
پروین می گفت:
اندرآنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم وادب تمکین است
آدمی هرچه توانگر باشد چون بدین نقطه رسد مسکین است
شاید نباید سوژه غسال را انتخاب میکردم، نه من اینقدر قوی نیستم ...
بعدی را صدا میکنم.
قربان مصاحبه میکنید؟
اینجا نه بریم داخل که به کارمم برسم.
چشم
وارد سالن اصلی سنگ شستشو میشویم فضای برهنه ایست، آرایش کامل همان صحنه ای که روزی همه بازیگر نقش اول سکانس آخریم.....
دلم می لرزد ، خدایا تو چقدر بزرگی ....
پشت سرم کودک چهار ساله ای را تطهیر میکردند برایش فاتحه می خوانم
دلم همچنان میلرزد.
خوب سوالی هست من در خدمتم
از چیزی نمیترسی؟
نه بابا مرده که ترس نداره، این زنده هان که ترس دارن
بعضی حرفها را واقعا باید نوشت ....
توضیحاتش ادامه دارد و من در خلسه ی آرام درونی ام فقط سری تکان میدهم و... فکر میکنم.
آقا گوشت با منه؟؟؟
آره عزیزم کاملا
ما اوضای بهم ریخته ای داریم ، فامیل خود من با ما رفت آمد نمیکنه ، اینکار خیلی ثواب داره ها چرا نمیفهمین ؟
آبی به صورتم می پاشم به بالا نگاه میکنم، کم کم نه صدای گریه میشنوم و نه فکر میکنم....
زندگی پر مخاطره قرن بیستمی فرصت همه چیز را گرفته ، نه خلوت میکنیم ، نه فکر به ایستگاه آخر و نه دل به لبخنده معصوم همون کودک چهار ساله میبندیم، میبندیم بارمان را و دل به جاده میسپاریم ، دلی که پیش علیرضا ودوستانش جا گذاشتم.....
شهرشلوغ و پر هیاهوی من آماده ی بیطوطه با موج افکاری متلاطم.
صلات ظهر، تیغ آفتاب ، نگاه های بی هدف و نوازش بادهای نیمه خشک تهران
میدان ونک ساعت ۳۰: ۱۴ .